جدول جو
جدول جو

معنی راه گشادن - جستجوی لغت در جدول جو

راه گشادن
(تَ رَقْ قی کَ دَ)
راه گشودن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). بازکردن راه. گشادن راه. پیدا کردن راه:
اگر گاه مازندران بایدت
مگر زین نشان راه بگشایدت.
فردوسی.
بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت
چون راه گریه گشادم در فغان بستم.
کلیم کاشانی.
جای فریاد و استغاثه و آه
فکر آشفته را گشادم راه.
ملک الشعراء بهار.
، پدید آوردن راه و طریقت و شریعت خاص:
ولیکن جز امین سر یزدان
کسی این راه را بر خلق نگشاد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راه گشا
تصویر راه گشا
آنکه یا آنچه راه را باز می کند، کنایه از مشکل گشا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راز گشادن
تصویر راز گشادن
آشکار کردن راز، فاش کردن سرّ، برای مثال به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای / که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز (سعدی۲ - ۷۰۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راه دادن
تصویر راه دادن
اجازۀ عبور دادن، به یک سو رفتن و راه را برای عبور کسی باز گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راز گشودن
تصویر راز گشودن
آشکار کردن راز، فاش کردن سرّ، راز گشادن
فرهنگ فارسی عمید
(چَ اَ دَ گُ تَ)
کنایه از زره سفتن. (آنندراج) :
زرهی کان قدر نه بگشاید
هدف تیر انتقام تو باد.
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ زَ دَ)
ره گشادن. راه گشودن. راه گشادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ بُ تَ)
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
رگ زدن. (آنندراج). فصد کردن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). رجوع به ’رگ زدن’ شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ رُ شُ دَ)
ره دادن. گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف). اذن دخول و خروج دادن. (ناظم الاطباء). اجازۀ عبور دادن. رخصت گذشتن دادن. رخصت درآمدن دادن. (یادداشت مؤلف). مانع نشدن عبور کسی یا چیزی را. (فرهنگ نظام). بار دادن:
هگرز راه ندادش مگر بسوی سقر
کسی که معده پر ز آتش سقر دارد.
ناصرخسرو.
ندهد خدای عرش درین خانه
راهت مگر براهبری حیدر.
ناصرخسرو.
راه مده جز که خردمند را
جز بضرورت سوی دیدارخویش.
ناصرخسرو.
راهم بدهید رو براه آمده ام
بر درگه حضرت اله آمده ام
بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست
با دست پر از همه گناه آمده ام.
(منسوب به خیام).
چه بودی که در خلد آن بارگاه
مرا یکزمان دادی اقبال راه.
نظامی.
راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت.
سعدی.
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تانیاید که بشوراند خواب سحرت.
سعدی.
غماز را بحضرت سلطان که راه داد
همصحبت تو همچو تو باید هنروری.
سعدی.
اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد.
سعدی.
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت
ببست دیدۀ مسکین و دیدنش فرمود.
سعدی.
بنرمی چنین گفت با سنگ سخت
کرم کرده راهی ده ای نیکبخت.
ملک الشعراء بهار.
، پذیرفتن. قبول کردن. روا شمردن. اجازه دادن:
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندادند راه.
فردوسی.
و رجوع به ره دادن شود.
- راه دادن بخود، اجازۀ آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن:
چو دولت هر که را دادی بخود راه
نبشتی بر سرش یا میر یا شاه.
نظامی.
- راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به خود یا خویشتن یا بسوی خود، پذیرفتن آن صفت. قبول کردن آن. تن دادن بآن. اجازۀ ورود دادن. اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود: مردم... او را گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی). برادر را دل قوی
باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد. (تاریخ بیهقی). اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 336). خردمندان را بچشم خرد باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). دهشت و حیرت بخود راه ندهد. (کلیله و دمنه) ، اجازه دادن. (بهار عجم). رها کردن:
گرفتم بگوینده بر آفرین
که پیوند را راه داد اندرین.
فردوسی.
از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد. (گلستان).
- راه دادن استخاره یا راه ندادن آن، خوب آمدن یا بد آمدن استخاره: استخاره راه نداد، خوب نیامد. (یادداشت مؤلف).
- راه دادن فال، حسن ارتکاب امر معهود ازفال و استخاره معلوم کردن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج) :
راهم دهد چو فال برفتن ز دوستی
با هرکه مشورت کنم از اهل این دیار.
حاجی محمدخان قدسی (از بهار عجم).
و رجوع به ره دادن شود.
- راه دادن مصحف، راه دادن فال. (از ارمغان آصفی). خوب آمدن استخاره. رجوع به راه دادن استخاره و فال شود، بمجاز، غلبه دادن. فزون کردن:
داده ست جفای روزگار ای دلخواه
برموی سیاه من سپیدی را راه.
ادیب صابر.
، راضی شدن. (یادداشت مؤلف) : دلم راه نداد، بمعنی خرسند و راضی نشد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زی وَ دَ)
باز کردن گره. گره بسته را گشودن. و با ترکیبات ذیل آید و معانی مختلف دهد:
- گره گشادن از ابرو، چهره را بازنمودن. گشاده رو گشتن:
گره بگشای ز ابروی هلالی
خزینه پر گره کن خانه خالی.
نظامی.
- گره گشادن از خنده، آشکار شدن. پدید شدن:
خنده چو بیوقت گشاید گره
گریه از آن خندۀ بیوقت به.
نظامی.
- گره گشادن دل، غم دل را بردن. شاد کردن دل:
که همی شد دلی گشاد گره
بهر بی بی بسوی زاهد ده.
سنایی.
کس برای گره گشادن دل
غمگساری نشان دهد، ندهد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَرْ کَ دَ)
راز گشادن. آشکارا کردن سرّ. مقابل پنهان کردن و نهفتن سرّ:
بسیار همچو غنچه بخون جگر نشست
در باغ دهر هر که چو گل راز خود گشود.
بنائی
لغت نامه دهخدا
(تَ وَحْ حُ کَ دَ)
افطار کردن. (آنندراج). افطار. (مصادر زوزنی). فطر. (دهار) : ندا آمد که یا موسی روزه بگشادی ده روز دیگر روزه بدار. (قصص الانبیاء).
بر دهان غنچه گه گه میزند بوسی نسیم
کان شکرلب جز ببوسه روزه نگشاید همی.
امیرخسرو (از آنندراج).
، تفطیر. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ کَ دَ)
باز کردن روی. رفع نقاب از چهره. رخ گشادن، گشادن روی. گشادگی روی. گشاده رویی. کنایه از خندان رویی:
کند آفرین کیانی بدوی
بدان شادمانی که بگشاد روی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ رَنْ نُ کَدَ)
حرکت کردن. روی کردن و روی آوردن. عزیمت نمودن. عازم شدن. سفر کردن. براه افتادن:
سپهبد گوپیلتن با سپاه
سوی چین و ماچین نهادند راه.
فردوسی.
- چشم و گوش به راه نهادن، انتظارکشیدن. آمدن مسافری را منتظر شدن:
نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش به راه
ز بهر دیدن آن چهرۀ چو گل ببهار.
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
بازآمدن باشد. بمعنی اینکه قبل از این نمی آمد و حالا می آید. (برهان). پاگشا کردن، طلاق دادن. (برهان). مطلقه کردن، گریختن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ بَ تَ)
راه گشادن. باز کردن راه. کنایه از راهنمایی کردن:
زی مشکلات دین نگشاید رهت کسی
گاو از زمین دین به هوا بر هبا شده ست.
ناصرخسرو.
رجوع به راه گشادن شود
لغت نامه دهخدا
(تَدْ خوَرْ / خُرْ دَ)
راز گشودن. آشکار کردن سرّ. کنایه است از راز آشکارا کردن و فاش کردن و این مقابل راز پوشیدن و راز نگشادن است:
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده که بزیر نهنبن است.
کسائی.
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وزین نیز با باد مگشای راز.
فردوسی.
در غمزۀ غمازش رازم نگشادستی
از خلق جهان رازم همواره نهانستی.
معزی.
راز خود بر دمنه بگشاد. (کلیله و دمنه ص 203).
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سرّ خود با جان خود میراند باز.
مولوی.
بدوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز.
سعدی.
- راز بر باد نگشادن، کنایه از بهیچ کس هیچ نگفتن است و سخت پوشیده و پنهان داشتن، بهیچ روی چیزی بروز ندادن و از همه مستور داشتن:
ببردند نزد سکندر بشب
وزان راز نگشاد بر باد لب.
فردوسی.
و رجوع به راز گشودن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
راه گشادن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). و رجوع به راه گشادن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن:
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کایی بکمین دل من ران بگشایی.
خاقانی.
لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او
ابلق روز وشب است نامزد ران او.
خاقانی.
دریاچو نمک ببندد از سهم
چون لشکر شاه ران گشاید.
خاقانی.
صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود.
خاقانی.
در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نعل را در پای اسب او فشان.
خاقانی.
وزآنجا سوی صحرا ران گشادند
بصید انداختن جولان گشادند.
نظامی.
، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن:
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود.
خاقانی.
لشکر عزمش جهان خواهد گشاد
کز کمین فتح ران خواهد گشاد.
خاقانی.
زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تا ثری خوانی نهاده.
نظامی.
، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن:
گفت خاقانیاتو زان منی
این بگفت آفتاب و ران بگشاد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / تَغَ دَ / دِ شُ دَ)
ساختن راه. (یادداشت مؤلف). ساختن و بنا کردن راه میان شهرها و آبادی ها اعم از راه آهن و شوسه و جز آن. بشر از دیرباز، برای تهیه وسایل و رفع نیازمندیها بفکر مسافرت از نقطه ای به نقطۀ دیگر بوده و برای تأمین این منظور راه هایی را لازم داشته است، ولی چون فاصله همه نقاط را به آسانی نمیتوانسته است بپیماید از اینرو به کشیدن راههای گوناگون در ادوار مختلف دست زده است. کشیدن راهها پابپای پیشرفت تمدن تکامل یافته و بتدریج از کشیدن راههای پیاده رو و مالرو تا راه آهن وراههای دریایی و هوایی رسیده است. امروزه در کشیدن راه آهن و جز آن اصولا نکات زیر در نظر گرفته میشود:
1- مسائل اقتصادی از قبیل هزینه و سود آن و اهمیت صادرات و واردات محل.
2- احتراز از رودخانه ها و دره ها و کوهها و انتخاب کوتاهترین فاصله تا حدود امکان.
3- آبادی نقاط حاصلخیز که در سر راه قرار دارند برای حمل فرآورده های آنها.
4- ملاحظات سوق الجیشی و سپاهیگری.
5- مسافرت بین محل های سر راه.
و رجوع به راهسازی شود.
- راه خود را کشیدن و رفتن، بی هیچ مقاومتی و امتناعی و اعتراضی یا توجهی بدیگران عازم شدن
لغت نامه دهخدا
آشکار کردن رازی را فاش کردن سری را مقابل پوشیدن (راز خود را گشاد) (راز خویش بر من گشاد)
فرهنگ لغت هوشیار
باز کردن گره بسته، حل کردن مشکل. یا گره گشادن از ابرو. چهره را باز نمودن گشاده روشدن: گره بگشای زابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. (نظامی) یا گره گشادن خنده. پدید آمدن خنده. یا گره گشادن دل. غم دل را زایل کردن شاد کردن خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزه گشادن
تصویر روزه گشادن
افطار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ساختن راه، بنا کردن راه میان شهرها و آبادیها اعم از راه آهن و شوسه و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای گشادن
تصویر پای گشادن
پای باز کردن بجاییباز آمدن، طلاق دادن مطلقه کردن، گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه دادن
تصویر راه دادن
گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد
فرهنگ لغت هوشیار
سوار شدن بر اسب و مانند آن، فرود آمدن از اسب و مانند آن، برهنه شدن، ظاهر کردن عیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه گشا
تصویر راه گشا
گشاینده راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه دادن
تصویر راه دادن
((دَ))
رخصت دادن
فرهنگ فارسی معین